نقره جادوگر شب است. او با همهی جادوگرها فرق دارد. به قول خودش جادوگر شب بودن خیلی باکلاستر است. او به دختر همسایه قول داده که همهی وردهایش را یادش دهد. اما فقط یک هفتهی دیگر زنده است هر جادوگری روحش روی یک درخت متولد میشود. طلا که قبل از من به دنیا آمده بود، شش ماه روی یک درخت نارنگی ماند تا روحش متولد شد. بعد، خودش آمد پایین و رفت خودش را به مامان و بابا معرفی کرد. مامانم یک ماچ گنده از لپش گرفت. ماچ مامان روی لپ طلا ماند و هیچوقت پاک نشد. مامان گفت این نشانهی بدی است. گفت گمان کنم طلا جادوگر بدیهاست.